ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش سوم

 

  داکتر یاسین گیلاس دوم خود را نیز به حلقوم تشنه اش سرازیرساخت . بار دیگر به چهرهء درهم رفتهء دوستش نگریست ، حوصله اش سر رفت وگفت :

 

  - بس است ماتم نگیر. بنوش و" پیراهن توبه " را پاره کن. آه گوش کن که شاعر چه گفتار شور انگیزی در این مورد دارد:

 

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم

بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم

سخن درست بگویم ، نمی توانم دید

که می خورند حریفان ومن نظاره کنم

 

-- بنوش ، بنوش رفیق ، آخر اگر از من نمی شنوی از حافظ بشنو.

 

داکتر یاسین با اصرار وابرام فراوان ، پیر مرد را مجبور ساخت تا جرعه یی از آن آب آتشین بنوشد. پس از آن دستش را دراز نمود ودکمهء تایپ ریکاردر کهنه یی را فشرد. استاد سر آهنگ می خواند :

   امروز نسیم یارمن می آید  /  بوی گل انتظار من می آید

.........

  او یار کتت کار دارم /  یک لحظه گفتار دارم / دل افگار دارم / گله بسیار دارم..

 

اتاق مرده ، بی روح وسرد پیر مرد ، اینک با هر زیروبم ساز، با هر ریتم موزیک وبا هرارتعاش آواز ملکوتی استاد ، جان می گرفت ، روح می یافت ، گرم می شد ، می خندید ، می رقصید وزنده می شد. تو گویی هرگز این جا زاغه نبوده ودر چهار دیواری تنگ ولرزانش هیچ غم ورنجی راه نیافته است. همراه با موزیک وآواز استاد وخندهء اتاق ، داکتر یاسین نیز شور وحال می یافت ،دست می زد ، کف می زد، شور می خورد، سرش را به طرف راست وچپ دور می داد. چشم هایش را باز می کرد، بسته می کرد ، ابروانش را بالا می برد ، پایین می آورد، واه واه می گفت واستاد را در عالم خیال مخاطب قرار می داد وتحسین می کرد:

 

 - بارک الله ، مرحبا استاد ! واه واه ، چه کیف می کند. چه سُری چه تالی ، چه آلابی ! چه گلویی چه صدای جاودانیی ! روحت شاد باشد وبهشت برین ماوایت ، ای سر تاج موسیقی ، ای شیر موسیقی ، ای سلطان قلب ها. .. می گفت و می گفت وبرای خودش زمزمه می کرد :

 

... او یار کتت کار دارم / یک لحظه گفتار دارم / دل افگار دارم / گله بسیار...

 

دراین میان، پیرمرد نیز، نخستین گیلاسش را نوشیده بود و آرام آرام سر وصدا وشور وجذبهء داکتر یاسین به او نیز سرایت کرده بود. به طوری که کم کم ، فراموش می کرد که عینک نازنینش شکسته ،  دخترک نازنین تری به خواب ناز فرو رفته وآدمی است بی وطن و موجودی است مستأصل وبیچاره . از گیلاس دوم هم جرعه یی نوشید ، سگرتش را روشن کرد وداکتریاسین با حیرت دید وشنید که لب های کلفت وکپره بسته ء دوستش می جنبد و می خواند :  دل اوگار دارم ، غصه بسیار دارم .. مه کتت کار دارم ....

 

 در اتاق " حال " و" قال " نزدیک شده می رفتند ؛ ولی به هم نیامیخته بودند وتا عالم " جبروت " یک قدم فاصله بود که " شرما "، مردهندو تبار سریلانکا یی ، در حالی که از وحشت ودهشت می لرزید ، در آستانهء اتاق ظاهر شد و با لکنت زبان وصدای لرزان به فارسی شکسته بسته یی چنین گفت :

 

- می کشند ، بی بی حاجی را، می زنند بی بی حاجی را ، شما زود بخیز !

 

                                ***

 

  در بیرون هوا تاریک ، سرد وگزنده بود. جدال در محوطهء کوچکی بین دوبنا که یکی را " الف" ودیگری را "ب" نام گذاری کرده بودند، رخ داده بود. آن جا در حقیقت صفهء بلندی بود که به منظور گذاشتن صندوق های خاکروبه و آشغال ، بایسکل های مهاجرین واشیای بی کاره وبی مصرف، تخصیص یافته بود. آشپز خانهء ساختمان  "ب" نیز بالای همین صفه حاکم بود و سکوی سمنتی مذکور در حقیقت همان حلقهء وصلی بود بین تعمیرها یی که در بالا از آن سخن گفتیم.

 

     درآن جا،  زن جوان وزیبایی که مو های سیاه شبق گونه اش را با روبان سبزی گره زده واز چاک دامنش ، ران های سفت  ، سفید وهوس انگیزش نمایان بود ، بالای شکم پیرزن سپید مویی نشسته وبا مشت های کوچک ولی زور مندش بر سر وروی پیرزن می کوبید وبا صدای بلند، با غیظ ونفرت ، چنین می گفت :

 

   مادر آل ! به تو چه غرض که من چه کاره ام ! یک مهاجر تو، یکی هم من. پدر لعنت ! پایت در لب گور رسیده ، روزی زنده ها را می خوری وهنوز هم آن جایت می خارد. اوه خدا! همه را مار خورد ، مرا بقهء کور. این کمپیر مردنی را ببین واین قدرفیس ودماغ را. پدر لعنت کالای مرا از ماشین کالا شویی بیرون انداخته وگفته که ماشین را نجس می کند. ماچه خر، جنده های ... خود را انداخته ، اونه " منوچهر " شاهد است. او شوی سود خورش هم کمکش کرده ، همین مردکهء قرمساق ، که بینیش را بگیری نفسش بیرون می شود. درکابل که بود خون مردم را چوشید، دراین جا هم ماندن والای ما نیست. بیچاره گک ها سر چه چیز تان می نازید؟ سر همو بچهء بیغیرت تان که وطن مارا فروخت وما بیچاره ها را به این حال وروزرسانید ؟

 

  چهرهء پیرزنی که به بی بی حاجی شهرت داشت، خونین بود. گیسوی سپیدش، تار تاروپریشان شده بود. چادرگاچش به گوشه یی افتاده بود. عینکش شکسته بود. پیراهن نیلی گلدارش پاره شده و از چاک یخنش پستان های لاغر وچروکیده اش بیرون افتاده بودند. پیرزن می گریست . واخ ، واخ می گفت وسعی داشت تا با دست های نحیفش پستان های کوچک وزرد وزار خودرا بپوشاند واز انظار مخفی کند. چشمان پیرزن از زیادی وحشت از حدقه بیرون زده بودند وخط درد، زجر وتوهین در آن ها به خوبی خوانده می شد. پیر زن در حالی که می گریست ، نفس نفس می زد ، سینه اش خش خش می کرد و با صدای زیر ونازکی زار می زد:

 

 - مسلمان ها ، او مسلمان ها ! کمک کنید ، به دادم برسید. این زنکه ء فاحشه مرا می کشد. از برای خدا ، آخ آخ ، واخ واخ ! جلال او جلال ، چه شدی ؟ فرشته او فرشته چه شدی ؟ بزن این فاحشه را که نزدیک است مرا بکشد

 

آن طرف تر، دخترک شش ، هفت ساله یی که " نازنین " نام داشت ، درگوشه یی ایستاده ، فق می زد. دخترک پاهای مرد محاسن سفیدی را که پدر کلانش بود ، محکم گرفته وبا صدای گریه آلودی می گفت :

 

  - بابه جان ، بابه حاجی ! بی بی جانم رامی کشد ، این زن می کشد. بابه جان بزنش ، کتی همین آسا چوبت بزنش پدرجان پدر جان ، کجا ستی ؟ وای خدایا ، بابه جان بزنش بزنش.... 

 

  کمی دور تر، پدرکلان نازنین که حاجی " عبدل " نام داشت ، با قامت خمیده،پیکرلرزان ونحیف ونزار خود به سختی بالای پاهای استخوانیش ایستاده بود. پاچه های تنبانش را تا ساق های پاهایش برزده بود وهنوزهم برمی زد.عصایش را به اندازهء یک انگشت بالا می برد، پایین می آورد وبر فرش سمنتی سکو می کوبید وبا درمانده گی فراوان به صحنهء زد وخورد می نگریست. حاجی چون کار دیگری انجام داده نمی توانست ، با صدایی که به زحمت از حلقوم لاغر ودرازش بیرون می شد ، چنین می گفت :

 

 - لا حول ولا قوت الا بالله ! شیطان می گوید که با همین عصا بزن در .... 

 

اما عصایش را فقط به روی صفه می کوبید یا آن را به زحمت تا اندازهء سرش بالا می برد ، یا بالای آن وزن اندام نحیفش را می انداخت ودر همان حال می گفت :

 

  - جلال ! فرشته ! کجا گم شدید ؟

 

 ومعلوم نبود که جلال وفرشته آواز اورا می شنوند یا اصلاً در اردوگاه نیستند. آن طرفتر مردی که سر و وضع آراسته یی داشت واز جمله ء مهاجرین ایرانی بود، بالبخند تمسخر آمیزی به صحنهء جدال می نگریست وهر موقعی که زن جوان اورا شاهد می گرفت ، کله اش را به علامت تایید تکان می داد ومی گفت : آری ، آری

 

 زن گندمگونی که بررخسار چپش د اغ یک زخم کوچک ولی کهنه دیده می شد، در آشپز خانه سر گرم پختن وتهیهء غذا بود. آن زن کارد تیزوبرانی در دست داشت وآن راچنان با مهارت وسرعت بر پیکر خمیر رسیده می کشید  وچنان با خصومت ونفرت به چهرهء خونین بی بی حاجی می نگریست که آدم گمان می کرد که اگر به عوض زن جوان می بود ، با همان کارد آش بری اش ، آن ضعیفه را با همین ساده گی وچابکی ، آش می برید.

 

  شرما وداکتر یاسین وپیر مردکه نفس زنان رسیدند ، دیدند وشنیدند که آن زن سر از پنجرهء آشپز خانه بیرون کرده وبا صدای غورومردانه اش می گوید :

 

 - نفیسه جان ! چرا نمی زنیش ، چرا لحاظش را می کنی ؟ بزنیش که دیگرانش هم بفهمند که یک نان چند فتیرمی شود. بزن ، بزن ، خوب بزن ، در همان جایش بزن که کسی را نشان داده نتواند. در همان جایش...

   شرما همین که آن صحنه را مشاهده کرد و خلاص گیر زن هم پیدا نبود ، دوان دوان به طرف ساختمان مؤظفین اردوگاه رفت. پیر مرد وداکتر یاسین با چهره های بر افروخته در گوشه یی ایستادند وازآن زن خواستند که پیرزن را رها کند؛ ولی نفیسه با چهرهء غضب آلود گفت :

 

- به شما چه غرض که در کار ما زن ها دخالت می کنید. تا من حق این ماچه سگ را ندهم ، رهایش نمی کنم....

 

   سرانجام ، صدای گریه وزاری پیر زن ونواسه اش و صدای فحش وناسزایی که زن جوان نثار پیر زن می نمود به اتاق ها سرایت کرد ولختی نگذشته بود که زن هاخود را به آن جا رسانیدند. اولین زنی که رسید        " ماری " ، زن " هما یون فرخ " بود. ماری با دیدن صحنه چیغ زد. خم شد ، دست های نفیسه را گرفت وتلاش نمود تا وی را از بالای شکم بی بی حاجی دور کند. زن های دیگر هم سر رسیدند و مؤظفین اردوگاه نیز همراه با شرما نفس زنان پیدا شدند. یک زن سیاه پوست درشت اندام که یونیفورم آبی رنگ پولیس را دربر داشت ، به ماری کمک کرد. دست های نفیسه را به عقب برد ودستبند زد. داکتر یاسین که عقب آب وتینچروپلستر رفته بود ، با افتابهء پلاستیکی پیدا شد. سر وصورت

بی بی حاجی را شستند. یک زن ارمنی شربت آورد ودر حالی که می گریست شربت را به لبهای پیرزن نزدیک ساخت. داکتر یاسین منتظرنرس وامبولانس اردوگاه نشد. به سرعت زخم های ناخن های تیز وبلند نفیسه را پلستر کرد. آمبولانسی زوزه کشان سر رسید ، پیرزن رادر برانکارد انداختند وبه امبولانس گذاشتند. ماری هم داخل امبولانس شد وآمبولانس شیون کنان به راه افتید. نفیسه را مؤظفین اردوگاه با خود بردند وغائله پایان یافت.

 

                                                      ***

 


July 29th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب